.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
گفتگوی « شمال نیوز » با بانوی کارآفرین موفق مازندرانی ؛
همه زینبهای این شهر!
گفتگو از : مهتاب مظفری سوادکوهی
همه زینبهای این شهر!

شمال نیوز : آدرسی که داده بود در محدوده پشت راه آهن قرار داشت.

منطقه ای نیمه محروم که علی رغم همه تلاشهای شهرداری نتوانسته  رنگ و لعاب خیابانهای مرکزی شهر را بگیرد.

به ساختمان مورد نظر که می رسم نظرم اما عوض می شود. 

یک مجتمع تجاری شیک چند طبقه که تابلوی سر در آن به بانوی کارآفرین ما تعلق دارد. 

چند روزی بود که دنبال آدرسش می گشتم. 

به اداره کمیته امداد شهرستان که رفتم ، گفتند ، مصاحبه با مددجوها ممنوع است. 

اداره بهزیستی هم قبلا همین حرفها را تحویلم داده بود. 

تا اینکه که به اداره کل کمیته امداد مازندران متوسل شدم و با همکاری روابط عمومی موفق شدم شماره و آدرس فرد مورد نظر را بگیرم. صدایش از پشت تلفن بسیار گرم و مشتاق بود.

آنقدر که فکر می کردی در این دنیا هیچ کاری را به اندازه گفتگو با یک خبرنگار دوست ندارد! ته لهجه ای هم از زبان آذری داشت! 

می گفت که قبلا هم صدا و سیما به سراغش رفته و خوشحال است از اینکه می تواند یک بار دیگر با رسانه ها صحبت کند. 

ترجیح می داد وقت مصاحبه را برای صبح بگذارم تا حضور مشتریها در ساعات بعد از ظهر مانع گفتگویمان نشود. 

حالا روبروی محل کارش ایستاده بودم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، تابلوی یک کارگاه بزرگ خیاطی بود که تمام تلاشهای یک زن سرپرست خانوار را در خطوط چهره خود به تصویر می کشید. وارد محوطه شدم. دکمه آسانسور را زدم و به طبقه چهارم رسیدم. 

چراغ سنسور دار طبقه چهارم سوخته بود و من به سختی اطرافم را می دیدم. به دنبال واحد مورد نظر می گشتم که در یکی از واحدها باز شد و زنی جوان در آستانه آن ظاهر شد. زنی ملبس به یک پیراهن دست دوز زیبا که از انگشتان ماهر دوزنده اش خبر می داد. 

با گشاده رویی مرا به داخل سالن هدایت می کند. 

سالنی بزرگ که یک طرفش را انواع چرخهای خیاطی پر کرده است و طرف دیگرش را مانکن های لباس پوشیده و آماده برای پذیرایی از چشم مشتریها. 

یک میز برش بزرگ هم کنار دیوار بود که احتمالا پارچه های رنگارنگ زیادی را از آغوش خود به دست نوازشگر قیچی خیاطی سپرده بود. 

کارگاه دو اتاق پرو هم دارد. با آینه های قدی بلند تا هیچ عیب و ایرادی از چشم تیز بین مشتریهای بهانه گیر مخفی نماند!

آشپزخانه و بساط چای تازه دم هم به راه است. بودن گاز و یخچال و تجهیزات اولیه پخت و پز نشان می داد که صاحب خانه بیشتر اوقات زندگی اش را در این کارگاه می گذراند. 

خوش و بش مختصری می کنم و روی یکی از صندلی ها می نشینم. 

خانم دیگری هم در سالن حضور دارد که احتمالا دست راست خیاط باشی ماست. خانمی جوان که به قاعده شغلش پارچه در دست دارد و سوزن می زند. قهرمان داستان ما پشت یکی از چرخهای خیاطی می نشیند و با لبخند شروع به حرف زدن می کند. 

از قبل اجازه اش را گرفتم تا صدایش را ضبط کنم.

در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم در یکی از روستاهای تابعه شهرستان فیروزکوه که مردمش به زبان آذری صحبت می کنند. 

یک ساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم را با هشت فرزند تنها گذاشت. 

آن موقع بزرگترین برادرم 15 سالش بود و ما مجبور بودیم پا به پای مادر در زمینهای کشاورزی مردم کار کنیم تا بتوانیم شکم خود و بقیه را سیر کنیم.

15 ساله که شدم ازدواج کردم و به قائم شهر آمدم تا باری از دوش خانواده کم شود. 

اما از همان سالهای اول ازدواج خودم هم به سرپرست خانواده تبدیل شدم و از راه خیاطی هزینه های زندگی را تامین می کردم. 

چند سالی را دوام آوردم اما بعد مجبور شدم با وجود دو بچه از همسرم جدا شوم و من به همراه دو فرزندم در یک اتاق خالی بدون لوازم اولیه ، زندگی سختی را شروع کردیم. 

فکر می کردم کمیته امدادی ها آدمهای بدبختی هستند!

زینب پازوکی می گوید: به پیشنهاد یکی از دوستان به کمیته امداد قائم شهر مراجعه کردم. قبل از آن تصور خوبی از مددجویان این اداره نداشتم و فکر می کردم هر کسی که تحت پوشش کمیته امداد باشد، آدم بدبخت و ناتوانی است. اما چاره ای نداشتم. رفتم و  درخواست وام دادم تا بتوانم برای خودم یک کارگاه کوچک خیاطی راه اندازی کنم. 

من 13 سال در خانه خیاطی کرده بودم و تنها کاری که بلد بودم و به آن علاقه داشتم ، همین بود. 

بعد از تقاضا آمدند و از محل زندگی من بازدید کردند و وقتی مطمئن شدند که به این وام نیاز دارم ، برایم تشکیل پرونده دادند و مرا به بانک عامل معرفی کردند. سال 98 یک وام 50 میلیون تومانی با بهره 4 درصد گرفتم.

بلافاصله یک مکان کوچک در مرکز شهر اجاره کردم و با یک دوزنده شروع به کار کردم. هنوز مدت زیادی از کسب و کار ما نگذشته بود که کرونا آمد و تمام محاسبات ما را به هم ریخت! 

ماههای اول ، شیوع بیماری شدید بود و آمار مرگ و میر هم بالا. 

مردم کمتر از خانه بیرون می آمدند و بسیاری از کسب و کارها تعطیل شده بودند. وامی که گرفته بودیم ، قسطش ماهی یک میلیون تومان بود و ما مجبور بودیم با کرکره پایین کشیده کار کنیم و سفارش مشتریان را با اسنپ درب منزلشان بفرستیم. 

بعد شروع کردیم به دوختن ماسکهای پارچه ای و سفارشهای زیادی از گوشه و کنار شهر دریافت کردیم. سال بعد کرونا شدیدتر شد و من برای اینکه بتوانم کارگاه را سرپا نگه دارم ، مجبور شدم یک وام 30 میلیون تومانی دیگر از امداد ولایت بگیرم. 

با استفاده از این وام توانستم کارگاه را دوسال بچرخانم و خوشبختانه هیچ کدام از قسطهای من عقب نیفتاد. 

تا اینکه بالاخره روزهای سیاه تمام شد و کرونا کم کم بساطش را جمع کرد و رفت. وقتی اوضاع آرام تر شد از کمیته امداد با من تماس گرفتند و گفتند: به خاطر علاقه و پشتکاری که در شما دیده ایم ، می خواهیم یک وام 300 میلیون تومانی دیگر به شما بدهیم تا کارگاهتان را توسعه بدهید. 

نمی توانید تصور بکنید که چقدر از این خبر خوشحال شدم! 

با گرفتن این وام می توانستم کارگاه بزرگتری اجاره کنم و افراد بیشتری را مشغول به کار. 

بنابراین مکان فعلی را اجاره کردم و کارگاهم را از 45 متر به 90 متر رساندم. چند دستگاه چرخ خیاطی دیگر اضافه کردم. 

یک میز برش خریدم و چندین توپ پارچه. 

همزمان از مدارس سفارش کار گرفتیم و در کنار آن تک دوزی هم می کردیم. حالا دخترم هم به جمع ما اضافه شده بود و سه نفره در کارگاه مشغول به کار شدیم. چند خیاط دیگر هم سفارشهای ما را در منزل انجام می دادند و به دست مشتریها می رساندند. 

به اینجا که می رسد ، همکار او که مشغول کوک زدن یک قطعه پارچه بود ، بلند می شود که برایمان چای بریزد. 

نگاهی از سر تفاهم و قدرشناسی به خانم پازوکی می کند و می گوید: 

خانمها ثابت کرده اند که هیچ کاری نشد ندارد. ما هر وقت که اراده کنیم می توانیم بزرگترین مشکلات زندگی را هم حل کنیم. 

من هم در تایید حرف او سری تکان می دهم و می گویم: 

بله حق با شماست و برای اینکه حس همدردی خودم را بیشتر نشان بدهم می گویم: خود من هم قبل از اینکه وارد حرفه خبرنگاری شوم ، خیاطی می کردم و مدتی هم تدریس خصوصی. 

اما خب به خاطر درد دست و درد گردن مجبور شدم رهایش کنم. بعد از آن به نوشتن روی آوردم که بیشتر با روحیه ام سازگار بود.

هر روز روی چرخهایم گل می گذارم!

خانم پازوکی که هنوز از پشت چرخش جنب نخورده ، تکانی به پاهای خشک شده اش می دهد و می گوید: 

همه خیاطها از درد دست و گردن و پشتشان می نالند. 

برای من هم همین طور است. اما هیچ کاری را به اندازه خیاطی دوست ندارم. وقتی که پشت چرخ می نشینم به غیر از پارچه به چیز دیگری فکر نمی کنم و تمام غصه هایم را فراموش می کنم.

شاید باور نکنید من هر روز که به کارگاه می آیم روی چرخهایم گل می گذارم ، دعای شکرگذاری می خوانم و بعد شروع به کار می کنم! 

او از برنامه های آینده اش می گوید و با ذوق از طرحهای ابتکاری اش تعریف می کند.

ما در مزونهای مختلفی شرکت کرده ایم و یک بار هم در نمایشگاه پوشاک ساری غرفه گرفتیم. اما به نظرم اینها کافی نیست و باید کارمان را بیشتر توسعه دهیم. 

در حال حاضر مجوز تاسیس آموزشگاه خیاطی را از سازمان فنی و حرفه ای گرفته ام و اگر خدا بخواهد به زودی آموزش هنرجویان را آغاز می کنم. ما در نظر داریم در آینده ای نزدیک یک تیم تخصصی از گروه خیاطان را در کارگاه خود به کار بگیریم که در رشته های مختلف خیاطی مثل نازک دوزی ، ضخیم دوزی ، لباسهای مجلسی ، سری دوزی و ... مهارت دارند و می توانند به طور جداگانه سفارش بگیرند. تمام آرزوی من اینست که بتوانم کارگاه خود را به یک سالن بزرگ تولید تبدیل کنم و دهها زن سرپرست خانوار را در اینجا مشغول به کار کنم. 

من سختی های زیادی کشیده ام اما هیچ وقت ناامید نشدم و به راهم ادامه دادم. این روحیه را به بچه های خودم هم انتقال دادم. 

پسرم و دخترم کاملا مستقل بار آمده اند و هزینه های زندگیشان را خودشان تامین می کنند. پسرم دانشجو است و در تهران زندگی می کند. هم کار می کند و هم درس می خواند. 

دخترم هم در کارگاه به ما کمک می کند و زندگی مستقلی دارد. بعضی وقتها فکر می کنم که اگر وارد این راه نمی شدم و از کمیته امداد کمک نمی گرفتم ، الان به چه بیماریهای روحی و روانی دچار شده بودم و بچه هایم چه سرنوشتی پیدا می کردند؟! 

خدا را شکر که به توصیه دوستانم گوش کردم و از فرصتی که خدا به من داد نهایت استفاده را بردم. 

مردم نگاهشان را نسبت به مددجوها عوض کنند!

از مردم می خواهم که نگاهشان را نسبت به افراد تحت پوشش نهادهای حمایتی مثل کمیته امداد و سازمان بهزیستی عوض کنند و به توانمندی انسانهای درمانده باور داشته باشند. 

با گفتن این جمله صحبتش را تمام می کند و با برق غروری که در نگاهش می درخشد ، مرا به سمت مانکنها می برد تا از نزدیک با دقت و ظرافت درکارهایش بیشتر آشنا شوم. 

قدری هم درباره دستمزدها صحبت کردیم و حتی قرار گذاشتیم که من اقوام و آشنایان را برای سفارش کار به کارگاهش معرفی کنم. 

البته نه در این روزهای پایانی سال! 

ساعت به 12 ظهر نزدیک می شود و من آماده برگشتن می شوم.

می دانستم هر دقیقه ای که از وقتشان را می گیرم کلی از کارشان عقب می افتند. خداحافظی کردم و در حالیکه که به گرمی بدرقه می شدم ، راه برگشت به منزل را در پیش گرفتم. 

در مسیر که می آمدم با خودم فکر می کردم که چند زینب دیگر در شهر ما زندگی می کنند که سقف مشترکی بالای سرشان نیست و دستشان از کمترین امکانات زندگی کوتاه است؟! زینبهایی که خودشان را باور ندارند ، اعتماد به نفس را نیاموخته اند و مهارت مقابله با مشکلات زندگی را کسب نکرده اند. اما تا دلتان بخواهد از گرده شان کار کشیده شده و جامعه تنگ نظر ما فرصت هر گونه باروری و شکوفایی را از آنها گرفته است. 

زینبهایی که در راهروهای کمیته امداد و بهزیستی تاب می خورند اما طرحی برای نو شدن ندارند! 

زینبهایی که سر چهارراه ها می ایستند و گل می فروشند و بعضی وقتها اسپندی هم برای عابران دود می کنند.   

زینبهایی که در کوچه پس کوچه های شهر بساط پهن می کنند و جوراب مردانه می فروشند و یا حداکثر قابلمه ای آش بار می گذارند تا خریداران بازار شب عید سر بی شام بر زمین نگذارند. 

زینبهایی هم هستند که چادرشان را تا انتهای صورتشان پایین می کشند و کنار خیابان می ایستند تا اگر خانم محترمی از کنارشان رد شد ، آهسته تقاضای کمک بکنند! 

کاش همه زینبهایی که در شهر زندگی می کنند ، مثل زینب ما بودند و راه و رسم ریشه دواندن و تناور شدن را می آموختند. 

میراثی که از مادرانمان به ارث برده ایم اما کاری برای ماندگار شدنش نکرده ایم!

 


ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.102 seconds.